هیچوقت نفهمیدم
هیچوقت نفهمیدم اونی که دوستش دارم رو چجوری نگه دارم.وقتی خیلی خیلی کوچیک بودم شیشه شیرم و خیلی دوست داشتم برای همین هیچوقت از خودم جداش نمیکردم و همیشه تو دستم بود.تا یه روز ازدستم افتاد و شکست اونوقت یاد گرفتم هیچوقت کسی که دوستش دارم رو نباید تو دستم بگیرم چون ممکنه بیوفته از دستم و بشکنه . یکم بعد از اون توت فرنگی رو دوست داشتم. برای همین یه شب توت فرنگی هامو بردم تو رختخواب تا پیشم بخوابه. اما صبح که بیدار شدم دیدم همه توت فرنگی هام له شدن. اونوقت فهمیدم کسی که دوستش دارم و نباید ببرم تو رخت خواب چون خراب میشه!!! . مدتها بعد وقتی مدرسه میرفتم یه آبرنگ داشتم خیلی دوستش داشتم برا همین به همه همکلاسیام نشونش دادم، اما یه روز دیدم آبرنگم تو کیفم نیست و معلوم نشد کی اونو برداشته اونوقت فهمیدم اونی که دوستش دارمو نباید به دوستام نشون بدم چون ممکنه ازم بدزدنش! . وقتی یکم بزرگ تر شدم. یه دختر همسایه داشتیم خیلی دوستش داشتم ولی همیشه ازش خجالت میکشیدم. و هیچوقت نگفتم که دوستش دارم.اما بعد شنیدم با یه پسر دوست شده. اون وقت فهمیدم به کسی ک دوستش دارم باید ابراز علاقه کنم اگرنه از دستم میره!!